⬅️ روزی در حرم مطهر امام حسین(ع)
به دلم الهام شد که به نجف اشرف
خدمت پدر بزرگوارشان امیرالمؤمنین(ع) بروم، با قرآن نیز استخاره کردم
آیهٔ:
و لهم رزقهم فیها بکرة و عشیا
آمد
پس با خاطری آسوده و دلی مطمئن
حرکت کرده و وارد نجف شدم
اکنون با آنهمه عنایات
و تربیتها و آنهمه
الطاف و تجلیات که
از ناحیهٔ امام حسین(ع)
نصیبم شده بود
چنین تصوری داشتم
که بسیار بالاتر و مهمتر از
آنها از ناحیهٔ امیرالمؤمنین(ع)
لطف خواهد شد و مثلا با یک
استقبال معنوی از طرف آن
حضرت رو برو شده و برای
همیشه آباد خواهم شد
اما بر خلاف انتظار
همینکه وارد حرم مطهر شدم
دیدم اصلا به من اعتنایی نمیکنند
به طوری که گویا نه من آن حضرت را
میشناسم و نه مولا حقیر را
درخاطر مبارک دارند
هرچه التماس و زاری کردم
هیچ خبری نمیشد و فقط ضریح را میدیدم
خیلی عادی و معمولی بالای سر مطهر
دو رکعت نماز زیارت خواندم
سپس با خود گفتم:
پس این چه حوالهای بود؟
در این هنگام گویا کسی
از درون به من گفت:
تو میگویی من آمدهام
چرا نمیگویی که به گفتهٔ
چه کسی آمدهای؟
باید شفیع بیاوری تا به تو راه بدهند
لذا عرض کردم:
یا امیرالمؤمنین
من از کربلا آمدهام
همینکه اسم کربلا را
به زبان آوردم چنان رحمت بارید
و دلم شکست که دیگر نتوانستم خود
را کنترل نمایم و سیلاب اشک
از چشمانم سرازیر گردید
گویا ضریح هم گریه میکرد
بلکه گویی در و دیوار نیز میگریست
وضعی شد که الفاظ از بیان آن عاجزند
📓«سفینة الصادقین ص۲۲۱»
#فرمایشات_متنی ۶۳