دیگر موارد

خاطره ای از مادر‌ شهید محمد‌ معماریان

یک‌بار برای نماز صبح خـواب ماند.
نور آفتاب از لای”پنجره‌” اتاق خـورده بـود توی صورتش ، و “چشم”هایش را باز کرده بود.
با صدای “گریه” اش خودم را رساندم توی اتاق!
نشسته بود میان رختخوابش وبا گریه پشت‌سر هم میگفت چرا بیدارم نکردید؟
نمازم “قضا” شد ، خوب شد؟!
حالا مگر جرأت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز “نماز”برای تو واجب نیست.
فقط “قول” دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم!
مادر‌ “شهید” محمد‌ معماریان

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا