تشرفات

داستان مرحوم میرزا حسین کشیکچی معروف به هالو

از یاران حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف

⬅️ مرحوم میرزا حسین کشیکچی
باربر ، حمّال و کشیکچی یا نگهبان ساده بازار اصفهان بود.
آنقدر ساده بود و بی ریا که مردم به او لقب “هالو” داده بودند.
امّا کسی نمی دانست که در ورای این ظاهر ساده و فقیرانه ، روح بلندی وجود دارد،
صاحب مقامی رفیع نزد حضرت صاحب الأمر و الزّمان أرواحنا لتراب مقدمه الفداء است.

▫️آقا امام زمان(عجل الله فرجه) کارپردازانی دارند که در ایام غیبت با آنها ارتباط دارند که در دعای عهد یاد شده:

«وَاجعّلنا مِنَ المُسارِعینَ اِلَیهِ فی قَضاءِ حَوائِجِه»

کسانی به این مقام می رسند که وقتی امام زمان علیه السلام حاجتی دارند آنها را صدا می زنند و آنها با سرعت برای برآورده کردن خواسته امام به سوی ایشان می شتابند.

▫️مرحوم میرزا حسین کشیکچی مشهور به هالو (متوفی ۱۳۰۹ ه ق) که بدن مطهرش در تخت فولاد اصفهان آرام گرفته است، حکایتی شگفت انگیز دارد که از قول مرحوم حاج آقا جمال اصفهانی در کتاب عبقری الحسان بشرح زیر نقل گردیده است:

⬇️ آقای حاج آقا جمال الدین- طاب ثراه- فرزند ارجمند مرحوم مغفور حضرت حجة الاسلام و المسلمین آقای حاجی شیخ محمد باقر- طاب ثراه- فرمودند:

▫️من برای نماز ظهر در مسجد شیخ لطف الله اصفهان می‌آمدم، نزدیک مسجد دیدم جنازه‌ای را می‌برند و چند نفر حمال و کشیکچی همراه او هستند و شخص حاجی تاجری از مهمّین تجار هم که از آشنایانم بود، عقب آن جنازه بود، به شدت گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت.

▫️من بسیار متعجب شدم از آن‌که اگر این میت از بستگان بسیار نزدیک این حاجی تاجر است که این‌طور برایش گریه می‌کند؛ پس چرا به این نحو مختصر و به وجه موهونیت او را می‌برند و اگر با او بستگی ندارد؛ چرا این‌طور برایش جزع و گریه می‌کند،

▫️تا آن‌که نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت:
آقا به تشییع جنازه اولیای حق نمی‌آیید.
من از شنیدن این کلام از رفتن به مسجد و جماعت منصرف شدم و همراه آن جنازه تا سرچشمه پاقلعه در اصفهان رفتم که سابقا غسالخانه مهم این بلد بود.

▫️چون آن‌جا رسیدم، از دوری راه و پیاده بودن، زیاد خسته شده بودم، در آن حالت در نفس خود ملالت زیادی پیدا کردم که چه جهت داشت، نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و محض این کلمهٔ حرف حاجی، تحمل این خستگی را به خود وارد آوردم،

▫️به حال افسردگی در این فکر نشسته بودم که حاجی پیشم آمد و گفت:
شما از من نپرسیدید این جنازه از کیست؟
گفتم: بگو!

▫️گفت:
می‌دانید که امسال من به حج مشرف شدم.
در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدیم، ظرفی که تمامی پول و مخارج سفر من با باقی اسباب سفر و حوایج من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم.

▫️پس در تصور آن که با دارایی من، رسیدنم تا این‌جا و به کلی از حج ممنوع شده باشم، بی‌اندازه متالم و غمناک و افسرده‌حال بودم و در غصه و فکر بودم که چه کنم، تا آن‌که شب به مسجد کوفه روانه شدم.

▫️بین راه تنها و از غم و غصه سر به‌ زیر بودم که دیدم سواری با کمال هیبت و به اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر- صلوات الله علیه- توصیف شده، در برابرم پیدا شدند.

▫️سپس ایستادند و فرمودند:
چرا این‌طور افسرده‌حالی؟
عرض کردم: مسافرم، خستگی سفر دارم.
فرمودند: اگر سببی غیر از این دارد بگو،
از اصرار ایشان شرح‌حالم را عرض کردم.

▫️در این حال صدا زدند: « هالو! »

▫️ناگهان دیدم شخصی به لباس کشیکچی‌ها با لباس نمدی پیدا شد و ما هم در اصفهان در بازار نزدیک حجره، کشیکچی داشتیم که اسمش هالو بود،
وقتی آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی در اصفهان است.

سپس به او فرمودند:
اسباب دزد برده‌اش را به او برسان، او را مکه ببر و برگردان و خود ناپدید شدند.

 

⬅️ آن شخص(هالو) به من گفت:
در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اسباب‌هایت را به تو برسانم.
چون آن‌جا حاضر شدم، او هم حاضر شد و آن ظرفی که پول و اسباب من در آن بود، به دست من داد و فرمود:
قفل آن‌را بگشا و درست ببین تمام است،

▫️دیدم هیچ چیز از آن‌ها ناقص نیست،
آنگاه فرمود:
برو اسباب خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان‌جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.

▫️من همان موقع حاضر شدم، او هم حاضر شد. فرمود: عقب من روانه شو!
همراه او روانه شدم. قدر کمی که رفتیم، دیدم در مکه‌ام.
سپس فرمود: بعد از اعمال حج فلان مقام حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیک‌تر آمدم که ملتفت نشوند،

▫️آن شخص در رفتن و برگشتن به بعضی صحبت‌ها به طور ملایمت با من حرف می‌زد، لکن هروقت می‌خواستم بپرسم، شما هالوی در اصفهان ما نیستید:
هیبت او مانع از این سؤال می‌شد.

▫️بعد از فراغ از اعمال در آن مقام معین حاضر شدیم و مرا به همان نحو اول به کربلا برگرداند،
در آن موقع فرمود: از من حق محبت بر تو ثابت شد؟
گفتم: بلی.
فرمود: مطلبی دارم،
موقعی که خواستم، در عوض انجام بده و رفت،

▫️تا آن‌که به اصفهان آمدم و برای رفت‌ و آمد مردم نشستم.
همان روز اول دیدم هالو وارد شد،
خواستم برای او برخیزم و برحسب آن مقام که از او دیدم، احترام و تجلیل کنم، به اظهار نکردن مطلب اشاره فرمود،

▫️در قهوه‌خانه پیش خادم‌ها رفت و مانند همان متوسطین و کشیکچی‌ها، آن‌جا قلیان کشید، چایی خورد و بعد چون خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود:
آن مطلب که گفتم این است که در فلان روز دو ساعت مانده به ظهر از دنیا می‌روم، هشت تومان پول با کفنم در صندوق در منزلم در بازار است، آن‌جا بیا و مرا دفن کن،

▫️امروز که رفتم، او از دنیا رفته بود و کشیکچی‌ها جمع شده بودند، پس در صندوق او به همان نحو که گفته بود، هشت تومان پول با کفن او برداشتیم و حال برای دفنش آمده‌ایم،

▫️آن‌وقت حاجی گفت:
آقا! الحال چنین‌کسی از اولیاء الله نیست و فوت او، گریه و تاسف ندارد؟

📓 « عبقری الحسان »
(عبقریه ششم یاقوته ۳۱ )
تشرف یافتگان در غیبت کبری

نمایش بیشتر
دکمه بازگشت به بالا